شهید سعید چشم براه

چه عجب که به فکر افتادید...!

شنبه, ۶ آبان ۱۴۰۲، ۱۲:۰۹ ب.ظ

ماجرا از کجا شروع شد؟

از ۱۸ آذر سال ۴۴ از زمان تولد سعید؟

نه اصل ماجرا متعلق به ۱۴۰۰ سال پیش است اصل ماجرا همان است که گفته اند:

« هرکس میخواهد ما را بشناسد باید داستان کربلا را بخواند »

سعید هم مسافر کربلاست مسافر کربلایی که هنوز توی همین شهر با رفقایش منتظرند تا مردمان داستان کربلا را بخوانند همان گونه که آنها خواندند و عمل کردند .

نزدیک ۳۰ سال است که سعید را تحویل خاک  داده اند ولی انگار جایی نرفته است و هنوز بین ماست ، کنار مادرش هنوز هم می آید به او خسته نباشید میگوید ؛ هنوز اگر خانواده تصمیمی بگیرند و لازم بداند نظرش را میگوید ، مثل نوشتن همین کتاب

وقتی خانواده دور هم جمع شده بودند و از سعید می گفتند. از وقت هایی که سعید نشان میداده که هنوز کنارشان است ، از خوابها و کرامات . برادر شهید پیشنهاد می دهد که این خاطرات را به کتاب تبدیل کنند تا ماندگار بماند ؛ شهید که گویی منتظر بود ، شب به خواب مادرش می آید و می گوید: «چه عجب که به فکر افتادید...! »

خانواده دست به کار میشوند دوستان و همرزمان را دعوت میکنند تا از شهید بگویند؛ از خاطرانش از رفتارش از شوخی هایش و ... بدین ترتیب جلسه اول شروع میشود.

یک نفر از همرزمان او که گویا به تازگی شهید را دیده آخرهای جلسه در حالی که اشکهایش روی گونه هایش می غلطید میگوید دیشب خواب شهید را دیده است که جلسه ای به همین شکل تشکیل شده بود و سعید آنجا بود و صحبت میکرد.

  • ۰۲/۰۸/۰۶
  • مدیر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
بایگانی
پیوندها