- ۰ نظر
- ۰۸ آبان ۰۲ ، ۲۱:۵۳
سعید به دنیا آمد ؛ سه روز مانده به ماه رمضان هجده آذر سال ۴۴
سحر بود. آن موقع احتمالاً همه اهل خانه فکر میکردند نوزادی است مثل نوزادهای دیگر.
حتی همان کسی که در اتاق کناری، آن خواب را دیده بود خوابش را بیست سال در گنجینه اسرار دلش محفوظ نگه داشته بود.
شاید با خودش میگفته حالا یک خوابی دیده و نباید اعتنا کرد شاید هم مردد بوده که برای کسی تعریف کند یا نه.
اما نمی توانست شادی خود را پنهان کند با دیدن رشد جسمی و روحی سعید تردید او تبدیل به یقین می شود.
اما هنوز موقعیت برای بیان خواب نیافته بود....
تا اینکه سعید شهید شد ؛ گفت شب تولد سعید که خانه آنها خوابیده بود، در عالم رؤیا سیدی را می بیند که به او میگوید: « خوابیده ای؟ برخیز مسافر کربلا در راه است. به استقبال او برو»
و او شادی کنان به اتاقی که سعید در آن متولد شده بود وارد می شود .
بیست سال طول کشید تا خواب او تعبیر شود
و مسافر کربلا راهی سفرش شود....
ماجرا از کجا شروع شد؟
از ۱۸ آذر سال ۴۴ از زمان تولد سعید؟
نه اصل ماجرا متعلق به ۱۴۰۰ سال پیش است اصل ماجرا همان است که گفته اند:
« هرکس میخواهد ما را بشناسد باید داستان کربلا را بخواند »
سعید هم مسافر کربلاست مسافر کربلایی که هنوز توی همین شهر با رفقایش منتظرند تا مردمان داستان کربلا را بخوانند همان گونه که آنها خواندند و عمل کردند .
نزدیک ۳۰ سال است که سعید را تحویل خاک داده اند ولی انگار جایی نرفته است و هنوز بین ماست ، کنار مادرش هنوز هم می آید به او خسته نباشید میگوید ؛ هنوز اگر خانواده تصمیمی بگیرند و لازم بداند نظرش را میگوید ، مثل نوشتن همین کتاب
وقتی خانواده دور هم جمع شده بودند و از سعید می گفتند. از وقت هایی که سعید نشان میداده که هنوز کنارشان است ، از خوابها و کرامات . برادر شهید پیشنهاد می دهد که این خاطرات را به کتاب تبدیل کنند تا ماندگار بماند ؛ شهید که گویی منتظر بود ، شب به خواب مادرش می آید و می گوید: «چه عجب که به فکر افتادید...! »
خانواده دست به کار میشوند دوستان و همرزمان را دعوت میکنند تا از شهید بگویند؛ از خاطرانش از رفتارش از شوخی هایش و ... بدین ترتیب جلسه اول شروع میشود.
یک نفر از همرزمان او که گویا به تازگی شهید را دیده آخرهای جلسه در حالی که اشکهایش روی گونه هایش می غلطید میگوید دیشب خواب شهید را دیده است که جلسه ای به همین شکل تشکیل شده بود و سعید آنجا بود و صحبت میکرد.